کتاب ملاقات با گراتوس
فصل اول : عشق همیشه زیبا نیست
عشق همیشه زیبا نیست !!
برای ما انسان های جامعه مدرن بسیاری از چیزهای غیر واقعی و انتزاعی آنچنان بدیهی شده است و تصور می کنیم که واقعی هستند .
در حالی که ساخته ذهن بشر است .
جامعه و آموزش هایش پیش فرض هایی را به ذهن ما خورانیده است که ما آنها را مبنای قضاوت و تصمیم گیری های خود قرار می دهیم
پیش فرض هایی که غالبا بر مبنای ترس و نا امنی است . یک نمونه اش باور نادرست از عشق است . ثروت و ارزشهای انسانی
اما این پیش فرض ها چیست ؟ توضیح دقیق این پیش فرض های ذهنی سخت است . چون که وقتی غده سرطانی در ذهن و باور ما نهادینه شده است، نمی خواهیم واقعیت را بپذیریم .
گام اول برای از اسارت ذهن، شناخت دقیق این مشکلات و باورهای سمی است . که البته بسیار دشوار است چون انسان ذاتا تمایل دارد که اشتباهات خود را نبپذیرید و آنها را توجیه کند .
هم در زندگی شخصی و هم در زندگی اجتماعی آنچه که تاریخ نشان می دهد، تکرار اشتباهات و در واقع بی خردی است . خردمندی درس گرفتن از تجربیات گذشتگان و انسانهای موفق است .
شاید اگر به تاریخ رجوع کنیم بتوانیم زندگی موفقی داشته باشیم .
تنهایی مطلق انسان را به تاریکی های ناشناخته می کشاند . این که چرا زندگی فرصتی دوباره به من داد را درک نمی کنم . شاید باید محکم تر خودکشی می کردم . شش روز روی تخت بیمارستان به سر بردم، نمی دانم خواب بودم یا بیدار، انگار که در خلاء جایی بین زمین و آسمان معلق بودم .
هنوز هم خاطرات قبل از تصادف برایم مبهم است و بسیاری از چیزهایی که دیگران قبل از تصادف برایم بازگو می کنند، را نمی توانم به خاطر بیاورم . خصوصا جلسات گروه آسمان آبی را ! گروهی که خودم تشکیل داده بود .
آسمان آبی گروهی ضد سرمایه داری بود و ما در جلسات هفتگی که هر هفه در خانه یکی از اعضا برگزار می شد از راهکارهای ضد سرمایه داری صحبت می کردیم . نمی دانم از کجا باید شروع کنم، از عشق ؟ از سرمایه داری ؟ از سوسیالیسم ؟ از مهاجرت ؟ از خودکشی ؟ از قبیله گرا ؟ از گراتوس ؟ از فلسفه ؟ از عشق یا شکست ؟؟؟
تنها شکست واقعی در زندگی تلاش نکردن است
از تلاش هایم برای آزادی و رسیدن به حقیقت بگویم. سالهای زیادی برای آگاهی یافتن و آگاهی دادن تلاش کردم . همکلاسی های و دوستانم را جمع می کردم و اآز آزادی واقعی و راه های رسیدن به آزادی واقعی برای آنها سخن می گفتیم . تلاش برای برچیدن ظلم جامعه سرمایه داری و رسیدن به عدالت اجتماعی .
از عشق بگویم و از نفرت که روی دیگر عشق است !
عشق و رابطه عمیق بین من و جولیا ! جولیا وفادار و از خودگذشته بود و تصمیم داشتیم همیشه باهم بمانیم و ازدواج کنیم !
اما عشق همیشه زیبا نیست و گاهی آمیخته به نفرت و انتقام می شود. احساس می کنم جولیا می خواست از من انتقام بگیرد، از من و بی تفاوتی هایم، یک زن تمام زندگی اش عشق است و شما هم باید متقابلا این احساس را به او بدهید که تمام زندگی اش هستید و این رابطه دو طرفه است، اگر نتوانید این کار را بکنید، یک روز باید تاوان این نادیده گرفتن را بدهید .
بین زندگی عاطفی و آرمانی ام تعادل وجود نداشت و انتظارهای بیجایی از خودم و دیگران داشتم، انتظار داشتم دیگران مثل من چون یک سرباز و چریکی زندگی کنند، و مبارزه برای آرمان ها و اهداف را شب و روز زندگی خود قرار دهند، ولی اشتباه می کردم، من با چریک ها سر و کار نداشتم، من با انسانهایی زندگی می کردم که نیازهای اولیه انسانی داشتند و نمی توانستند متعالی فکر کنند .
مجال سخن گفتن از عشق در این کتاب نیست، وخودش نیاز به کتابی جداگانه دارد . البته در فصل های پایانی کتاب در صحبت با گراتوس از عشق نیز سخن گفتم
عشق واقعی مجموعه ای از رفتارهای انسانی است و با یک احساس صرفا به جنس مخالف، عشق ساخته نمی شود . عشق یعنی در زمان های سخت عاشقانه رفتار کنیم و گذشت و صبر و سخاوت و بخشش داشته باشیم .
این معناو مفهوم عشق واقعی است . و تتها با زبان آوردن الفاظ عاشقانه چیزی درست نمی شود و عشق جاری نمی شود . عشق یک تعهد اخلاقی است ، تعهدی مقدس .
در زندگی !
سختی و دردهای زیادی کشیده بودم، اما خیانت بزرگترین دردی بود که حس کردم، بال هایم شکست و روحم زخمی و جریحه دار شد، باور کردنش برایم دشوار بود، زورهای زیادی زمان برد تا این افکار را کنار بگذارم و قبول کنم که معشوقه ام و همراه همیشگی ام مرا به دیگری فروخته است .
در زندگی سختی و دردهای زیادی را تحمل کرده بودم، اما خیانت بزرگترین دردی بود که حس کردم، بالهایم شکست و روحم زخمی و جریحه دار شد، باورکردنش سخت بود، روزهای زیادی زمان برد تا افکار سمی را کنار بگذارم و قبول کنم که عشق و همراه همیشگی ام مرا به دیگری فروخته است، آنجا بود که فهمیدم که چرا آموزه هایم موفق و تاثیر گذار نبوده است چرا نمی توان با اژدهای هفت سر سمایه داری مبارزه کرد !
بعد ها فهمیدم باید آنرا رام کردم کاری که چینی ها تقریبا آنرا انجام داده اند .
جولیا اولین شخصی بود که تمام آموزه های سوسیالیستی من را قبول کرده بود و هم پیمان من بود . ما قسم خورده بودیم تا آخرین قطره خون در راه آزادی بشریت مبازره کنیم و تلاش کنیم تا عدالت در جهان برقرار شود . چه شب نخوابی ها که نکشیدیم و چه خون دلهایی که نخوردیم ، کم کم توانستیم که تعداد گروه آسمان آبی را به حدوده هفتاد نفر برسانیم
وقتی فهمیدم که جولیا مرا ترک کده و مرا به آهن پاره فروخته است، به عمق فاجعه پی بردم . سرمایه داری و نظام سرمایه داری خیلی قدرتمند تر از آن چیزی بود که فکر می کردم و دلیل قدرت سرمایه داری ذات بشریت است !!
دموکرسی و رای گیری و احزاب سیاسی برای من خنده دار بود این حجم بالای حماقت را نمی توانستم درک کنم، ولی متوجه شدم که احمق واقعی خودم هستم که نتوانستم ذات بشریت را درک کنم .
از هزاران سال تاریخ بشریت درس نگرفته بودم و خوش خیالی مرا فریفته بود .
سرمایه داری تبلور ذات بشری است، کسی دنبال عدالت و برابری نیست .
مشکل را درست نفهمیده بودم، مشکل ذات و فرهنگ انسانی است و اقتصاد و اقتصاد سیاسی مشکل اصلی نیست .
مشکل ما خودخواهی و بدون احساس شدن نسل بشر است، از بین رفتن اخلاق است.
رسیدن به منافع شخصی به هر قیمتی که هست .
برتر بودن نسبت به دیگران !
ما نمی خواهیم برابر باشیم، بلکه به دنبال این هستیم که به هر بهایی که شده، نسبت به دیگران برتر باشیم .
اگر هرچه که من دارم، همسایه ام نیز داشته باشد، پس من چگونه باید منحصر به فرد باشم و به دیگران فخر بفروشم ؟
ما حاضریم که خیلی از انسان ها از گرسنگی بمیرند، ولی در عوض یک لقمه نانی که در سفره داریم را فقط خودمان داشته باشیم . و یا قدرت این را داشته باشیم که به دیگران نان بدهیم و در عوض بخشیدن نان شخصیت دیگران را کنترل کنیم .
از روز واقعه بگویم، روزی که باگوشت و پوست و استخوان و از عمق وجودم احساس بی کسی و پوچی کردم ! احساس تنهایی محض .
بخشی از وجودم می گفت که مونتانا خوشحال باش که آگاه شده ای و از اسارت عشق بیرون آمده ای، ولی بی فایده بود . بخشی از وجود من به جولیا وابسته بود، در واقع جولیا بخشی از وجود من را با خود برده بود به ناکجا آباد !!
زندگی آن قدر برایم بی ارزش شده بود که تصمیم گرفتم به زندگی خود پایان دهم، هیچ وابستگی و تعلقی در دنیا نداشتم.
فقط دلم برای جک می سوخت، ای کاش می شد که جک را هم با خود به دنیای بعدی ببرم ؟ آیا دنیای دیگری وجود داشت ؟
یعد از من چه کسی از جک مراقبت می کرد ؟
به گوشه گاراژ خزیدم و دستی بر سرجک کشیدم . جک موتورسیکلت وفادام بود، موتور سیکلت مدل 1972 هارلی دیویدسون

جک از پدرم به من ارث رسیده بود . جک سرباز وفاداری بود که هیچ وقت مرا تنها نگذاشته بود !
به این فکر کردم که اگر جک مثل انسانها احساس داشت و بر مبنای احساساتش تصمیم می گرفت چه می شد ؟ مثلا هر موقع می خواست ترمز می کرد ؟
جک از قید و بند و نیازها رها بود، هیچ وقت هم برای چیزی اعتراض نمی کرد و سالهای سال به من و خاندان مونتانا وفادار بود. بدون این که به محبت و توجه دائمی نیاز داشته باشد. شاید دلیل تدوام دوستی ما این بود که جک به حق خودش قانع بود. دوست داشتنش شرطی نبود.
دنبال تامین نیازهای دوست و رفقایش نبود و به بنزین و روغن قانع بود . آخرین ماموریت جک این بود، کمک کند تا من خودم را از شر این دنیا خلاص کنم، از خیانت ها، از مادی گرایی، از دروغ ها و از نا انسانی ها !
طرح اولیه اولیه ام این بود که خودم را از یک دره به پایین بیندازم، ولی در این صورت جک خیلی آسیب می دید. و البته کمی هم ترسناک بود، مرگ راحت تری را دوست داشتم .
داشتم به این فکر می کردم که چگونه به زندگی خودم پایان دهم و افکار و روش های زیادی به ذهنم رسید ...
گاهی اوقات بهتر است که بگذاری و بروی ... گاهی اوقات به این نتیجه می رسی که هیچ راهی برایت باقی نمانده و باید به زندگی ات پایان دهی .
جک را روشن کردم و سوار بر جک بی هدف در خیابان های شهر شروع به چرخیدن کردم . نقطه به نقطه شهر خاطره داشتم .
خاطرات دوران کودکی از جلوی چشمانم می گذشت.
کودکی ها، پارکی که در دوران کودکیم آنجا بازی می کردم. زمین بسکتبال و صدها خاطره دور اطرافم در جریان بود .
دست خالی به این دنیا آمده ایم و دست خالی هم از این دنیا می رویم . همیشه فکر می کردم که برای بشریت دستاوردهای بزرگی خواهم داشت، ولی شاید خود این ایده بزرگترین اشتباه من بوده است .
روهایی بلند و دست نیافتنی . آیا دون کیشوت بودم ؟ من ارزش های واقعی دنیا را درک نکرده بودم، دنیایی که همه چیز در آن مبادله می شود و یگانه مبنای ارزش گذاری در آن پول است و نه چیز دیگر .
کم کم داشت ظهر می شد و باک بنزین جک در حال خالی شدن بود و خودم هم گرسنه بودم.
داشتم به خودکشی فکر می کردم.
بگذار زندگی خودش به پایان برسد، تا چشم هایت را روی هم می گذاری سالها گذشته است، بگذار زندگی خودش به پایان برسد.
چرا خودکشی ؟ چه چیزی بعد از مرگ انتظار مرا می کشید ؟ بهشت و جهنم ؟ آن هم به صورت ابدی ؟
عدالت خدا همیشه برایم سوال بود، چرا باید به خاطر چند سال یا چند ده سال زندگی میلیونها یا میلیارد سال و بی نهایت سال در عذاب جهنم بود و یا بهشت و آرامش بهشت ؟
روحم نمی تواند این داستان را باور کند، می دانستم که پاسخی هست ولی در مدت زندگی ام نتوانسته بودم به پاسخ دست پیدا کنم .
مرگ را می خواستم به خاطر ابدیت و حتی جهنم ابدی از جهنم دنیا برایم بهتر بود .
امیدوارم در آن دنیا خبری از خیانت، دروغ و رفتارهای عذاب آور انسانها نباشد، فکر نمیکنم رنج آتش جهنم چنان که توصیف شده باشد از رنج و عذاب انسان ها و دروغ دردناک تر باشد .
تصمیم گرفتم که که ناهار مفصلی بخورم و به زندگی پایان بدهم !
ناهار آخر !
احساس سبک بودن داشتم، این که تکلیف زندگی ات مشخص باشد آرامش روحی و روانی خاصی پیدا می کنی.
یکی از مشکلات و دردهای مرگ این است که نمی دانی دقیقا کی قرار است که بمیری و این خیلی عذاب آور است .
می دانستم که چندساعت بیشتر زنده نیستم. این آرامشی عجیب و در عین حال ترسی عجیب بود ...
اما راه دیگری برایم نبود، آدم هایی مثل من برای این دنیا مفید نیستند . همان بهتر که نسل انسانهایی مثل من منقرض شود
اکثر کشورهایی که به غلط در حال توسعه نامیده می شوند، کودکان عشق به آزادی هستند و نه فرزندان ثروت طبقه متوسط و پیشرفت علمی و فنی
چاپ
ایمیل